
بوسه به خال ماه
میریخت آفتاب در کوچهای بُن بست از لنگههای در تا کوله بار مَرد چشمی ز پشت سَر میجُست خورشید را در کوله بار مَرد گویی که او بُرده است شش حرفِ خورشید را ابرِ کبود رنگی با تکهای غصه بوسه به خالِ ماه با طرح قالیها میزد و میبالید مَرد همچنان پرشور میرفت و میخندید […]