فروغِ جاودانه…

راستش دلم نیامد تنهایی بخوانمشان.
شما را هم به خواندن و شنیدن صدای فروغ دعوت میکنم. نوش جانتان
نیما برای من آغازی بود…
نیما برای من آغازی بود. میدانید نیما شاعری بود که من در شعری برای اولین بار یک فضای فکری دیدم. دیدم که با یک آدم طرفم، نه یک مشت احساسات سطحی و هدفهای مبتذل روزانه. سادگی او مرا شگفت زده میکرد. من در سادگی او سادگی خودم را کشف کردم.
من همانقدر به شعر احترام میگذارم که…
من همانقدر به شعر احترام میگذرام که یک آدم مذهبی به مذهبش.
من شعر را از راه خواندن کتابها یاد نگرفتهام…
من شعر را از راه خواندن کتابها یاد نگرفتهام و گرنه حالا قصیده میساختم. همینطوری راه افتادم. مثل بچه ای که در یک جنگل گم میشود. به همه جا رفتم و در همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد. تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را توی آن چشم پیدا کردم.
من از آن آدم هایی نیستم که…
من از آن آدمهایی نیستم که وقتی می بینم سر یک نفر به سنگ میخورد و میشکند دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند معنی سنگ را نمیفهمم. میخواهم بگویم که حتی بعد از خواندن اشعار نیما هم من شعرهای بد خیلی زیاد گفتهام.
شعر چیزی است که عامل ظرافت و…
شعری چیزی است که عامل ظرافت و زیبایی، یکی اجزا آن است. شعر «آدمی» است که در شعر جریان دارد، نه فقط زیبایی و ظرافت آن آدم. شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد، یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند. بعد تمام میشود. دو مرتبه میشوند یک آدم حریص، شکموی ظالم، تنگ فکر، بدبخت، حسود و حقیر…
من در شعر خودم چیزی را جستو جو نمیکنم…
من در شعر خودم چیزی را جستوجو نمیکنم. بلکه در شعر خودم، تازه خودم را پیدا می کنم. میدانید بعضی شعرها، مثل درهای بازی هستند که نه این طرفشان چیزی هست و نه آن طرفشان، باید گفت حیفِ کاغذ.