هیچگاه دیر نیست…

بیراه نیست که «قلم» زبان دوم بشر است. با نگاشتن هر واژه روی کاغذ جان میآفریند و بر کالبد هر انسانی طراوات و آگاهی میبخشد. هر کدام از ما به نوعی با همین زبان بشری مینگاریم.
اکنون مدتی است که لال شدهام! از همین زبان زندهی بشریت، از همین ودیعهای که درون دستان تک تکمان به یادگار گذاشته تا بنگاریم و تاریخی را زنده نگه داریم. امیدی خلق کرده، هویت بخشیده و حالا من را مدتی است صبورتر از پیش کرده است.
اینک که این مطلب را مینویسم یک ماهی از آخرین پست وبلاگم میگذرد. مدتیست که در سایت هیچ ننوشتهام. امروز میان شلوغیهای روزمرهام داشتم فکر میکردم تا کی؟ تا کی بنشینم که فرصتی پیش آید و برگردم به روزهای سابقی که روزانه دو پست روی وبسایت هوا می کردم.
تمام این مدت با مشغلههای زیادی که داشتم به انتظار اندک فرصی میگشتم تا به سمت وبلاگ نویسی روزانۀ خود بازگردم. اما امروز وقتی تعداد روزهای ننوشته را میشِمُردم، هیچ گونه عذاب وجدانی نداشتم و حتی دلخور هم نبودم. زیرا بیش از هرکسی خود را میشناسم. خوب میبینم به قدری روزهایم شلوغ است که شبها سر بر بالش میگذارم ثانیه نکشیده از فرط خستگی خوابم میبرد. و با افتخار میگویم این خوشحالم میکند که از خستگی حتی فرصت فکر کردن به مشکلاتم را ندارم. برنامهام را هر طور شده به اتمام میرسانم و برای فردایم برنامه جدیدی میریزم. اما حالا میان همین مشغلههای زندگی تصمیم گرفتم بازگردم و حتی برای چند خط هم که شده روزانه همینجا در همین خانه کوچکی که به لطف نوشتن بدست آوردم بنویسم.
در دههی اخیر زندگیام اگر یک بیت شعر بودم، قطعا همین بیت بودم!
هنوز دیر نیست، هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست.
سلام خانم خبیدوبی عزیز
چه زیبا نوشتید موجز و گویا
امیدوارم دل شما پرامید، راه شما هموار و قلم شما مانا باشه
ممنونم از شما🍃❤
سلام به روی ماهتان فاطمه جان صادقی. ممنون که خواندید مهرتون بیپایان
جوووونم زهرا جان… خوشحالم که مینویسی