چشمهایت را مَبند

آینه چقدر پیر شده بود
وقتی چشمهایت را بستی
مردی با خشم تاریکش
از چشمان بستهی عریانت
عبور میکرد
بیهیاهو و با پیالهای خاکستر!
صدای پایی
از درون
از پنجرههای بیپردهی چشمت
بیرون میریخت
چشمهایت را که باز کردی
آینه پیرتر شده بود
پروانهها
موهایت را به باد داده بودند
تا بخار شود و
قطرهای چکد از خورشید
شاید که عطر موهایت
از لایِ دَر
روی گلهای زنبق آینه بریزد
گیرم بهار نیاد
میدانم اما
آینه جوان خواهد شد