سایهی تَنِ پرتقال

باران بود
که میشُست
پوست پرتقال را
شاخهی درخت پرتقال،
افتاده توی حیاطمان
سَرَک میکَشد
حرف میزند
با نارنگی افتاده روی زمین،
این بار
نور
سایهی پرتقال را
با شاخههای آویزانش
میاندازد روی دیوار سیمانی حیاطِ همسایه
صبح، پرتقال را میبیند
به لباس تنش میخندد
پرنده نوک میزد به تن پرتقال
بر میگردد روی آنتن دوباره
تا این بار
برای پاره کردن پوست پرتقال
با دارکوبهای شهر بیاید
صبح، ساکت
مردی زیر بالکن به تماشای باران
خیس نمیشود این بار
این همه هیاهو
در گوشهای از دنیا
و شاهد این همه وقایع کیست؟
شاید
شاید گربه کِز کرده روی شیروانی
شاید هم
رهگذری که برای چندمین بار
به دنبال گشوارهی گمشدهی دخترکش
در کوچه میگردد